ادامه پارت ۷

پسره : چی گفتی جوجه

خواست دست رو ات بلند کنه کنه که تهیونک دست پسر دو گرفت گفت رو دوست دخترم دست بلند نکن
چشم غره ای به تهیونگ رفتم رو مو از گرفتم و به راهم ادامه دادم تهیونگ اومد سمت میخواست دستم رو بگیره ولی انگار یه چیزی نظرش رو عوض کرد و گفت
تهیونگ: ات متأسفم من لیاقت تورو نداشتم
ات: اره نداشتی واقعا نداشتی ما اون دختره زندگی خوبی داشته باشی خدافظ* سرد*
ویو ات تو ذهن ات
ولی برعکس حرفم هنوز دوستش داشتم ولی اون بهم خیانت کرد باید از فکرش بیام بیرون رسیدم خونه ودویدم بغل جونکوگ وگفتم جونکوکی فردا تولدمه
کوک: سلام دختر کوچولو ی من بلخره بیست سالش میشه هوم
ویو کوک
دیدم در خونه باز شد وات با حالت کیوتی اومد وبغلم کرد منم سفت بغلش کردم وگفت جونکوکی فردا تولدمه ومن گفتم
دختر کوچولوی من بلخره بیست سالش میشه
در خونه دوباره باز شد با چهره ناراحت تهیونگ رو به رو شدم وزیر لبی سلامی داد و رفت تو اتاقش ات ازم جدا شد وبه سمت اتاقش رفت من ات رو دوست داشتم ولی نمیدونستم اون منو دوست داره یا نه تهیونگ خانواده ات کشت به دلیل پول واگه ات بدونه از تهیونگ متنفر میشه رفت سمت مبل و رو پریدم وگوشی گرفتم تو دستم وتو تیک تاک میچرخیدم چند دقیقه بعد رفتم به ات سرم بزنم که وقتی درو باز کرد با صحنه ای روبه رو شدم که..........
.
.
.
.
.
لایک ۲۴ شرط🤗🤗🤗🤗
دیدگاه ها (۸)

عشق مافیایی p۸

نظرتون رو در مورد نقاشیهای بگید

تهیونگ: پس بخواب ات: باشه میرسین به خونه و تهیونگ ماشین رو پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط